یکی از فراعنهی مصر بهیادگارِ فتوحاتِ خود منارهای ساخته و حکم داده بود هر کس از پای آن مناره بخواهد عبود نماید، باید تعظیم نموده و زمین را ببوسد و اگر کسی این کار را نکند، پاسبانانِ مناره او را به حضور پادشاه آورده...
به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه، کار خودت رو بکن و پاش بمون. منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزیفروش محل بود. یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم...
دختربچهای که هر روز در پارک بازی میکرد، یک صبح هنگام بازی به یک مرد اندوهگین که روی نیمکت نشسته بود، لبخند زد. مرد اندوهگین بهخاطر لبخند بیدلیل آن دخترک غریبه احساس بهتری پیدا کرد.
یادش بخیر قدیما که بیکلاس بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت و هر چقدر با کلاستر میشیم از همدیگه دورتر میشیم. قدیما که بیکلاس بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسهی رفت و آمد وسیله شخصی نبود...
پیرمردی در حجرهی خود در بازار نشسته بود که عارفی از کنار حجرهی او گذر کرد. پیرمرد سریع به بیرون حجره رفت و او را گفت: ای عارف! شرف حضور در حجرهی ما بر من ببخش و مرا نصیحتی کن.
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان میآید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند، چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت میکنند!
آوردهاند که خواجه نظامالملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد. بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد. خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشهگیری را به وزارت ترجیح داد.
سال تحصیلی ۵۵ - ۵۴ دو سال بود بهعنوان معلم استخدام شده بودم. محل خدمتم یکی از روستاهای دورافتادهی سنندج بود. حقوق خوبی میگرفتم. بلافاصله پس از استخدام بهصورت قسطی یک ماشین پیکان خریدم.
در سال بیست و سوم سلطنت جائو، لائوتزه دریافت که جنگ منجر به ویرانی زادگاهش میشود. از آنجا که سالها به مراقبه دربارهی جوهر زندگی پرداخته بود، میدانست گاهی لازم است آدم عمل کند.