یک ماه و نیم از زخمی شدن در سوسنگرد و بستری شدن دکتر چمران میگذشت. از دو نقطهی پا بهشدت مجروح بود و پس از این مدت به سختی با چوب زیر بغل راه رفتن آغاز کرد. فاصلههایی کوتاه را در درون ساختمان محل اقامتش طی مینمود ولی هنوز پای به محوطهی خارج از ساختمان نگذاشته بود. او فقط یک شب در بیمارستان ماند و بعد از چند روز اقامت در منزل یکی از دوستان در اهواز، به محل ستاد جنگهای نامنظم (مهمانسرای استانداری اهواز) آمد و در کنار رزمندگان ستاد در اطاقی بستری شد. بعد از این مدت طولانی تصمیم گرفت برای اولین بار بعد از زخمی شدن پای از ساختمان بیرون نهد و از خطوط مقدم جبهه بازدید نماید. دوستان نیز تصمیم گرفتند به شکرانهی این سلامتی گوسفندی را برای او قربانی نمایند و به همین خاطر جلوی پلکان ورودی ساختمان و داخل حیاط، گوسفندی را آماده کردند و به محض آنکه او با چوب زیر بغل از ساختمان خارج شد و از چند پله گذشت و وارد حیاط مقابل ساختمان شد، گوسفند را بر زمین زدند و قربانی نمودند و با صلوات او را استقبال نمودند. دکتر چمران بیخبر از همهجا بر جای خود میخکوب شده و بر این صحنه مینگریست و کسی نمیدانست که در درون او چه میگذرد. مات و مبهوت بود و در دنیای خود سیر میکرد و در حالی که همگی در شوق و شعف غوطهور بودند، در مغز او افکاری دیگر موج میزد و همان روز بعد از بازگشت از جبهه، این سطور را در بیان آن حالت عجیب هنگام قربانی گوسفند نگاشت و از گوشت آن گوسفند هم چیزی نخورد.
گفتنی است که از دوران کودکی هم او فردی عاطفی بود و این احساس را نه تنها نسبت به انسانها، بلکه حیوانات و حتی گلها و گیاهان نیز داشت. اگر مرغی را که درون حیاط خانه بود سر میبریدند و از آن غذا میپختند، او تناول نمیکرد و یک بار که مرغی را که به او تعلق داشت چنین کردند، نه تنها از گوشت آن مرغ نخورد، بلکه اصلاً چند روز غذا نمیخورد و متأثر بود، بنابراین نگاشتن این سطور زیبا دربارهی گوسفند قربانی و سیر و سلوک غرفانی او در این حادثهی عادی، غیرعادی نبوده و کاملاً طبیعی است. او به همهی موجودات الهی عشق میورزید و همهی مخلوقات او را زیبا میدانست و میستود و با آنها احساس یگانگی میکرد که نمونهاش را در قربانی کردن گوسفند جلوی پای او میخوانید.
آخر ای انسانها!
امروز گوسفندی را برای من قربانی کردند. چقدر زجر کشیدم. هنگامی که خون از گردنش فوران میکرد، گویی که این خون من است که بر خاک میریزد. میدیدم که حیوان زبانبسته، برای حیات خود تلاش میکند. دست و پا میزند، میخواهد ضجه کند، فریاد کند، از دنیا و از همه چیز استمداد کند، و از زیر کارد برّاق بگریزد. اما افسوس! که مظلوم است و اسیر و دست و پا بسته است؛ و زیر پنجههای توانای دو جوان بر خاک افتاد، قدرت هیچ کاری ندارد.
کارد به گردنش نزدیک میشود. چشمان گوسفند برق میزند. به همهی اطراف میچرخد. برق کارد را میبیند. اولین فشارِ تیزیِ کارد را بر گردن خود حس میکند. با همهی قدرت خود، برای آخرین بار، تلاش مینماید. امید به حیات، آرزوی زندگی و حبّ ذات در همهی وجودش شعله میکشد. میخواهد زنده بماند، میخواهد از آب این عالم بنوشد؛ از هوای دنیا استنشاق کند. به آسمان بلند، به کوههای سر به فلک کشیده، به درختها، به گلها، به سبزهها، به جویبارها، به صحراها، به دشتها، به دریاها، به ستارهها، به ماه، به خورشید، به سپیدهی صبح، به غروب آفتاب نگاه کند و از زیبایی آنها لذت ببرد. او احساس میکند که مورد ظلم و ستم قرار گرفته، همهی دنیا به او ظلم میکنند، همه دشمن او هستند، همه در مرگ او شادی میکنند، همه منتظرند که دست و پا زدن او را در خون ببینند و کف بزنند. او استغاثه میکند، التماس میکند، لااقل یک نفر منصف میطلبد، میخواهد کسی را به شفاعت بطلبد… آخر الی انسانها! وجدان شما کجا رفته است؟ تمدّن شما، انسانیت شما، خدا و پیغمبر شما کجاست؟ مگر قرار نیست از مظلومین دفاع کنید؟ چرا به دادخواهی بیگناهان توجهی نمینمائید؟ چرا نمیگذارید فریاد کنم؟ چرا فرصت ضجّه به من نمیدهید؟ چرا اجازهی اشک ریختن نمیدهید؟ چرا نمیگذارید صدای استغاثهی من به دیگران برسد؟
آه خدایا! من فریاد این حیوان بیگناه را میشنوم؛ من درد او را احساس میکنم؛ من اشکی را که در چشمانش میغلتد میبینم؛ من بیگناهی او را میدانم، من میبینم که او مرا به دادخواهی طلبیده است؛ و من نیز با همهی وجودم آمادهام که به بیگناهی او شهادت دهم؛ او را شفاعت کنم؛ و از مردم بخواهم که به خاطر خدا و به خاطر من از این حیوان زبانبسته بگذرند، و به خاک و خونش نکشند. حیوان بیگناه از من استمداد میکند، و با زبان بیزبانی استغاثه؛ و من هم با همهی وجودم میخواهم بدوم و کارد را از دست آن مرد بگیرم. میخواهم فریاد کنم دست نگه دارید، این حیوان زبانبسته را برای من نَکُشید، اما گویی صدای حیوان خفه شده است و حرکت من همه منجمد. در عالم خواب، گاهی آدم میخواهد فریاد کند، ولی صدایش درنمیآید؛ میخواهد بدود، فرار کند، ولی نمیتواند؛ اینجا هم چنین حالتی برای من پیش آمده است. حیوان بیگناه میخواهد فریاد بکشد ولی صدایش درنمیآید؛ و من میخواهم بدوم و دستش را بگیرم؛ ولی طلسم شدهام، در جایم خشک شدهام، گویا خواب میبینم، ارادهی من حاکم بر اعمال من نیست.
کارد تیز بر گردن گوسفند نزدیک میشود، و من تیزی آن را بر گردنم احساس میکنم. حیوان اسیر، دست و پا میزند؛ گویی که من دست و پا میزنم؛ و همهی فشارهای حیات و مرگ را که در آن لحظه بر گوسفند میگذرد، گویی که بر من گذشته است. لحظاتی که سالها طول دارد، و با همهی عمر و زندگی برابری میکند. همهی لذات، همهی دردها و بیمها و فشارهای زندگی، در این لحظهی کوتاه جمع شده و بر اعصاب آدمی فشار میآورد.
بنمایه: دکتر چمران (https://www.chamran.org)
آخر ای انسانها!
۵
از ۵
۱۱ مشارکت کننده