در این بخش از سایت فرتورچین، برگزیدهای از ضربالمثلهای فارسی با «حرف خ» را میخوانید.
خار را در چشم دیگران میبیند و تیر را در چشم خودش نمیبیند.
خار شدن و در چشم کسی فرو رفتن.
خاشاک به گاله ارزان است، شنبه به جهود.
خاک خور و نان بخیلان مخور. (مصرع نخست: خاک نهای زخم ذلیلان مخور.) (نظامی)
خاک کوچه برای باد سودا خوبه.
خاکشیر مزاج.
خال مهرویان سیاه و دانه فلفل سیاه - هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا؟
خالهام زاییده، خالهزام هو کشیده.
خاله خوش وعده.
خاله را میخواهند برای درز و دوز، و گرنه چه خاله چه یوز.
خاله وارسی.
خالی بستن.
خاموشی از کلام بیهوده به.
خانهاش را آتش میزند تا دودش همسایهاش را کور کند.
خانه اگر پر از دشمن باشد، بهتر است تا خالی باشد.
خانه روشن کردن.
خانهای را که دو کدبانوست، خاک تا زانوست.
خانهنشینی بیبی از بیچادریست.
خانهی خرس و بادیهی مس؟
خانهی داماد عروسیست، خانهی عروس هیچ خبری نیست.
خانهی دوستان بروب و در دشمنان را مکوب. (سعدی)
خانهی قاضی گردو بسیاره، شماره هم داره.
خانهی کلیمی نرفتم، وقتی هم رفتم شنبه رفتم.
خانهی همسایه آش میپزند به من چه؟
خانهی گدا گوشت بار گذاشتن.
خبری که دانی دلی بیازارد - تو خاموش تا دیگری بیارد.
خدا برف را به اندازهی بام میدهد.
خدا به آدم گدا، نه عزا بده نه عروسی.
خدا به دور.
خدا جامه میدهد کو اندام؟ نان میدهد کو دندان؟
خدا خر را شناخت، بهش شاخ نداد.
خدا داده به ما مالی، یک خر مانده سه تا نالی (نعلی).
خدا دیرگیره، اما سختگیره.
خدا را بنده نیست.
خدا روزیرسان است، اما حرکتی هم میخواهد (یا خدا روزیرسان است، اما اِهنی هم میخواهد).
خدا روزیت را جای دیگری حواله کند.
خدا سرما را به قدر بالاپوش میدهد.
خدا شاه دیواری خراب کنه، که این چالهها پُر بشه.
خدا شفایت دهد.
خدا عاقبتش را به خیر کند.
خدا عقلی به تو بدهد، پولی به من.
خدا کند که آقا آب بخواهد.
خدا گر ببندد زحکمت دری - به رحمت گشاید در دیگری. (سعدی)
خدا میان دانهی گندم خط گذاشته.
خدا میخواهد بار را به منزل برساند، من نه، یک خر دیگه.
خدا نجار نیست، اما در و تخته را خوب به هم جور میکند.
خدا وقتی بخواهد بدهد، نمیپرسد تو کی هستی؟
خدا وقتی ها میده، ور ور جماران هم، ها میده.
خدا همون قدر که بندهی بد داره، بندهی خوب هم داره.
خدا همه چیز را به یک بنده نمیدهد.
خدا هیچ عزیزی را ذلیل نکند.
خدا یکی، زن یکی.
خدای جای حق نشسته.
خدایا آن که را عقل دادی چه ندادی و آن که را عقل ندادی چه دادی؟ (خواجه عبدالله انصاری)
خر آدم بهتر است از آدم خر.
خر آخور خود را گم نمیکنه.
خر ار جل اطلس بپوشد خر است. (مصرع نخست: نه منعم به مال از کسی بهتر است.) (سعدی)
خر از پل گذشتن. (معنی: اگر فردی به خواستهی خود برسد و به دیگران و خواستههایشان اهمیتی ندهد و یا در زمان نیاز به کمک، چاپلوسی دیگران را بکند، ولی زمانی که کارش را انجام دادند، دیگر به آنان توجه نکند، این ضرب المثل بهکار برده میشود. (داستان کوتاه خرش از پل گذشت))
خر از لگد خر ناراحت نمیشه.
خر است و یک کیله جو.
خرِ باربر، به که شیر مردم دَر.
خر به بوسه و پیغام آب نمیخوره.
خر بیار و باقالی بار کن.
خر پایش یک بار به چاله میره.
خر تب میکند.
خر چه داند قیمت نقل و نبات؟
خر خالی یورتمه میره.
خر خسته؛ صاحب خر، ناراضی.
خر خفته جو نمیخوره.
خر خودت را بران.
خر در خانهی صاحبش را میشناسد.
خر دیزه است، به مرگ خودش راضی است تا ضرر به صاحبش بزنه.
خر را با آخور میخوره، مرده را با گور.
خر را با پالون میخوره، در را با دالون.
خر را جایی میبندند که صاحب خر راضی باشه.
خر را که به عروسی میبرند، برای خوشی نیست، برای آبکشی است.
خر را گم کرده، پی نعلش میگرده.
خر رو به طویله تند میره.
خر سر به راه، بهتر از آدم بیراه.
خر سواری را حساب نمیکنه.
خر سی شاهی، پالون دو زار.
خر کریم را نعل کردن.
خر که جو دید، کاه نمیخوره.
خر که علف دید گردن دراز میکنه.
خر گچکش روز جمعه از کوه سنگ میاره.
خر لخت را پالانش و بر نمیدارند.
خر ما از کُرهگی دم نداشت. (معنی: ما از همان ابتدای خلقتمان بدشانس و گرفتار خلق شدیم! همچنین زمانی که فردی از کیفیت قضاوت و داوری، ناامید شده باشد و حکم محکمه را بر اجرای عدالت نبیند میگوید: خر ما از کرگی دم نداشت. (داستان کوتاه خر ما از کرگی دم نداشت))
خر میاد پای بار، نه بار پای خر.
خر ناخنکی صاحب سلیقه میشود.
خر نر را از تخمش میشناسند.
خر و با خور مرده با گور.
خر وامانده معطل چشه.
خر همان خره پالانش عوض شده.
خراب شود باغی که کلیدش چوب مو باشد.
خربزه که خوردی باید پای لرزش هم بشینی.
خربزه میخواهی یا هندوانه؟ هردوانه.
خربزه و عسل با هم نمیسازند. گفت: حالا که همچین ساختهاند که دارند مرا از وسط برمیدارند.
خربزهی شیرین مال شغاله.
خرت بسته به، گرچه دزد آشناست.
خرج که از کیسهی مهمان بود - حاتم طایی شدن آسان بود.
خرس تخم میذاره یا بچه؟ گفت: از این دم بریده هر چی بگی برمیاد.
خرس در کوه، بوعلی سیناست.
خرس شکار نکرده رو، پوستش و نفروش.
خرسواری بلد نیست، سوار اسب میشه.
خروار نمکه، مثقال هم نمکه.
خروس بیمحل.
خروسی را که شغال صبح میخواد ببره، بگذار سر شب ببره.
خری که از خری وابمونه، باید یال و دمش و برید.
خریت ارث نیست، بهره خدادادهس.
خشت اول چون نهد معمار کج - تا ثریا میرود دیوار کج. (صائب تبریزی)
خشکش زد.
خفته را خفته کی کند بیدار؟
خفه خون گرفتن.
خلارو هرچی هم بزنی گندش بیشتره.
خلایق هر چه لایق.
خم رنگرزی نیست.
خنده بر هر درد بیدرمان دواست.
خنده کردن دل خوش میخواهد و گریه کردن سر و چشم.
خواب بامداد باز میدارد آدمی را از روزی.
خواب پاسبان، چراغ دزده.
خواب خرگوشی.
خواب دیدن (باز چه خوابی برامون دیدی؟).
خواب دیدی خیر باشه.
خواب زن چپه.
خواست زیر ابروش و برداره، چشماش و کور کرد.
خواستن، توانستن است.
خوانسار است و یک خرس.
خواه از لب مسیحا، خواه از زبان ناقوس - صاحبدلان شناسند، آواز آشنا را. (حزین لاهیجی)
خواهرزاده را با زر بخر با سنگ بکش.
خواهرشوهر، عقرب زیر فرشه.
خواهی که به کس دل ندهی، دیده ببند.
خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.
خود را به آب و آتش زدن.
خود را به کوچهی علی چپ زدن.
خود را به موش مردگی زدن.
خود را گم کردن.
خود کرده را تدبیر نیست.
خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی.
خودت را خسته ببین، رفیقت را مرده.
خودستایی جان من برهان نادانی بود.
خودش رو نمیتونه نگهداره، چطور من و نگه میداره؟
خودش میبُرَد، خودش میدوزد.
خودشناسی، خداشناسی است.
خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
خورد یک آب هم بالاش.
خوردن از برای زیستن است، نه زیستن از برای خوردن.
خوردن خوبی داره، پس دادن بدی.
خورشت دل ضعفه.
خورشید چه سود آن را کو راهبری نیست.
خورشید را به گِل نتوان اندود.
خوش آن چاهی که آب از خود برآرد.
خوش بود گر محک تجربه آید به میان - تا سیه روی شود هر که در او غش باشد. (حافظ)
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
خوش و بش کردن.
خوشزبان باش، در امان باش.
خوشخو، خویشِ بیگانگان باشد و بدخو، بیگانهی خویشان.
خوشا به حال کسانی که مردند و آواز تو را نشنیدند.
خوشبخت آن که خورد و کِشت، بدبخت آنکه مرد و هِشت؟
خوشگلی است و هزار جور دردسر.
خوشی زیر دلش زده.
خولی به کفم، به که کلنگی به هوا.
خون به پا شدن.
خون خونش را میخوره.
خون دل خوردن.
خون را با خون نمیشویند.
خون که نکردم.
خونهی قاضی عروسیست. گفت: به تو چه؟ گفت: مرا هم دعوت کردهاند. گفت: به من چه؟
خویشتن را قدر خواهی ارج مردم را مبر.
خیاط هم در کوزه افتاد. (معنی: زمانی که کسی به گرفتاریای دچار میشود که پیش از آن دربارهاش سخن گفته است، میگویند: خیاط هم در کوزه افتاد. (داستان کوتاه خیاط هم در کوزه افتاد))
خیر، درِ خانه صاحبش را میشناسد.
خیک بزرگ، روغنش خوب نمیشود.
خیلی خوش چسه، جلوی باد هم میشینه.
گردآوری: فرتورچین