روزی رضاشاه و هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بود که سر راه از یزد رد میشود و میبیند که مردم زیادی در آنجا گرد هم جمع شدهاند. رضاشاه به جلو میرود و از حاضرین میپرسد که چه خبر شده؟
در پاسخ میگویند که: درویشی دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است.
رضاشاه میگوید: درویش و فرد شفایافته را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، درویش را به همراه یکی دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد رضاشاه میبرند. رضاشاه رو به شفایافته میکنه و میگه: تو واقعن کور بودی...؟
یارو میگه: بله اعلاحضرت.
رضاشاه میپرسد: یعنی هیچی نمیدیدی و با عنایت این درویش بینایی خود را بهدست آوردی؟
یارو میگه: بله اعلاحضرت.
رضاشاه میگه: آفرین... آفرین... خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی؟
یارو میگه: قربان... این شال که قرمز نیست... این سبز رنگ هست.
بلافاصله رضاشاه شلاق رو بهدست میگیره و میافتد به جون اون شفایافته و درویش و سیاه و کبودشون میکند و میگوید: که مردک پوفیوز بیهمه چیز... تو دو دقیقه نیست که بینایی بهدست آوردی... بگو ببینم فرق سبز و قرمز را از کجا فهمیدی؟
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین