داستان کوتاه خاطره‌ای از فریدون مشیری

داستان کوتاه خاطره‌ای از فریدون مشیری

فریدون مشیری: در طبقه دوم منزلی که بنده زندگی می‌کنم، آپارتمانی هست که همسایه‌ی محترم دیگری در آن زندگی می‌کند؛ یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان‌های همسایه‌ی محترم، ماشین‌های خود را ردیف گذاشته‌اند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفته‌اند شمیران!!! من هم ناچار ماشینم را بردم تعمیرگاه و نامه‌ای نوشتم و جلوی یکی از ماشین‌ها گذاشتم به این مضمون؛
«امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد! اگر شما ماشین‌تان را چند متر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا تعمیرگاه بروم! ارادتمند؛ فریدون مشیری.»
صبح که از منزل بیرون آمدم، دیدم یکی از مهمان‌ها که خطاط معروفی ست (و نامشان استاد بوذری است) از قرار جزء مهمان‌ها بوده!! و با خط خوش، نامه‌ای نوشته و به در منزل من چسبانده! او نوشته بود: «آقای مشیری! در پاسخِ مرقومه عالی؛ گر ما مقصریم، تو دریای رحمتی!!» و در خاتمه به عرض می رساند:
اطاعت می‌کنم جانا
که از جان دوست‌تر دارند،
جوانان سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را،
من هم برای ایشان نامه‌ای نوشتم؛ البته منظوم، به این شرح!
«هنوز خطِ خوشِ تو، نوازش بَصَر است،
هنوز مستی این جام جانفزا
به سَر است!
فضای سینه‌ام از نامه‌ی تو
باغ گل است،
هوای خانه‌ام، از خامه‌ی تو
مُشکِ تَر است!
ترا به «خطِ» تو می‌بخشم،
ای خجسته قلم،
که آن‌چه در بَر من جلوه می‌کند
هنر است!!
جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت،
اگرچه خط تو از شعر من
قشنگ‌تر است!!
به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد
هنوز ذوق و هنر، دام و دانه‌ی بشر است!!
شبی ز راه محبت بیا به خانه‌ی ما
ببین که دیده مشتاقِ شاعری،
به در است!!»

 

حالا مقایسه بفرمایید اگر الان یکی، ماشینشو سر راه ما قرار بده از مغزهای ما چی تراوش می‌کنه!!!

 

نگاره: Cmor-faculty.rice.edu
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده