مردی در صحرا شترش را گم کرد. او در جستجوی شترش بود تا به پسرک باهوشی رسید. از پسرک سراغ شترش را گرفت. پسر چند سوال از مرد پرسید. از او پرسید آیا یک چشم شتر کور بود؟ آیا یک طرف بار شتر ترشی بود و طرف دیگر شیرینی؟ مرد پاسخ داد: بله. مرد که یقین پیدا کرد پسرک شترش را دیده است، از او پرسید شتر من کجاست؟ اما پسرک پاسخ داد من شتری ندیدم.
مرد به شدت عصبانی شد و با خودش فکر کرد احتمالا این پسر شتر مرا دیده و بلایی سرش آورده است. پسرک را به نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد. قاضی هم که مثل مرد تصور میکرد، پسر شتر را دیده است، به او گفت: بدون اینکه شتر را دیده باشی، مشخصاتش را درست میگویی. چطور چنین چیزی ممکن است؟
پسرک در پاسخ گفت: در مسیر ردپای شتری را دیدم که علفهای یک طرف جاده را خورده بود، در حالی که علفهای طرف دیگر سرسبز بودند. پس فهمیدم که احتمالا یکی از چشمهای شتر کور است. در یک طرف ردپاها مگس و طرف دیگر پشه جمع شده بود. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، حدس زدم یک طرف بار شتر شیرینی و طرف دیگر ترشی بوده است.
قاضی که از هوش و ذکاوت پسرک خوشش آمده بود، حرف او را باور کرد و به او گفت تو پسر باهوشی هستی و من بیگناهی تو را باور میکنم؛ اما از این به بعد شتر دیدی، ندیدی!
همین داستان و سعدی:
سعدی از دیاری به دیار دیگر میرفت. در بیابان خسته و تشنه در حرکت بود، که ردپای شتری را دید. به امید پیدا کردن مکان مناسبی برای استراحت ردپای شتر را دنبال کرد. سعدی به علفزار سرسبزی رسید، اما اثری از شتر نبود. علفهای سمت چپ این علفزار خورده شده بودند. سعدی به فکر فرو رفت و با خودش گفت شاید چشم راست این شتر کور است و نمیتوانسته علفهای سمت راست را ببیند.
او به دنبال کردن رد پای شتر ادامه داد. در مسیرش جای بدن شتر و کفش زنانه را دید که روی زمین مانده بود. با خودش گفت: شتر در این مکان استراحت کرده و حتما مسافر او یک زن است. در ادامهی مسیر مقداری شیرهی انگور دید که بر روی زمین ریخته شده بود و مگسها به دور آن جمع شده بودند. با دیدن این صحنه او متوجه شد که احتمالا بار این شتر شیرهی انگور است و ظرف شیره سوراخ است.
ناگهان مردی هراسان و ناراحت به سمت سعدی آمد و به او گفت: من با شترم در این صحرا در حال سفر بودم، اما لحظهای غفلت کردم و گم شد. شما شتر من را ندیدی؟
سعدی از مرد پرسید: آیا بار شتر شیرهی انگور است؟ آیا چشم راستش کور است و زنی همراه اوست؟
مرد خوشحال شد و گفت بله. تمام نشانههایی که میگویی مشخصات شتر من است و زن من همراه آن شتر است. آیا زن و شتر من نزد تو هستند؟
سعدی هم در پاسخ گفت: من شترت را ندیدم.
مرد که از پاسخهای ضد و نقیض سعدی عصبانی شده بود، با سعدی گلاویز شد و گفت: اگر زن و شترم را به من برنگردانی به قدری کتکت میزنم که توان راه رفتن نداشته باشی.
سعدی هم که واقعا شتری ندیده بود، به او گفت: من نه شترت را دیدم نه همسرت را و تنها از نشانههایی که در مسیر دیدم مشخصات شترت را فهمیدم. اما مرد باور نمیکرد و شروع به کتک زدن او کرد. در همین حال شتر و همسرش را دید که از دور به او نزدیک میشوند. مرد از سعدی معذرت خواهی کرد، سعدی زیر لب زمزمه کرد:
سعدیا چند خوری چوب شترداران را - تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!
شتر دیدی ندیدی در شعر باباطاهر:
از آن روزی که ما را آفریدی - به غیر از معصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت - ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی
باباطاهر، دوبیتیها، دوبیتی شمارهی ۳۲۷
نگاره: Rare-gallery.com
گردآوری: فرتورچین