داستان کوتاه شیر و موش

داستان کوتاه شیر و موش

روزی شیری در خواب بود که موشی کوچک روی پشت او به بازی و جست‌وخیز پرداخت. جست‌وخیزهای موش کوچک بازیگوش باعث شد شیر از خواب بیدار شود و با عصبانیت موش را زیر پنجه‌های قوی خود بگیرد.
درست زمانی که شیر می‌خواست موش را بخورد، موش کوچک گریه‌کنان به التماس افتاد و گفت: «خواهش می‌کنم این مرتبه مرا ببخش. در عوض لطف تو را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. کسی چه می‌داند، شاید بتوانم روزی لطف و محبت تو را جبران کنم».
شیر از شنیدن سخنان موش کوچک آن‌قدر خنده‌اش گرفت که دلش به رحم آمد و او را رها کرد. مدتی بعد، شیر داخل تله‌ای گیر افتاد. او تمام توان خود را به‌کار بست تا از لابه‌لای طناب‌های گره‌خورده و محکم خود را بیرون بکشد، ولی موفقیتی عایدش نشد. درست همان موقع موش کوچک از آن‌جا می‌گذشت که متوجه شد شیر در تله گیر افتاده است.
او فورا به کمک شیر رفت و به کمک دندان‌های تیز خود طناب‌ها را جوید و شیر را از تله نجات داد. بعد رو به شیر کرد و گفت: «یادت می‌آید که آن روز به من خندیدی؟ فکر می‌کردی که آن قدر کوچک و ضعیف هستم که نمی‌توانم لطف و محبتت را جبران کنم. ولی حالا میبینی که زندگی‌ات را مدیون همان موش کوچک و ضعیف هستی!»

 

نکته: اوقاتی در زندگی‌مان وجود دارند که اقدامی انجام نمی‌دهیم، چون تصور می‌کنیم که کار زیادی از دست‌مان برنمی‌آید و نمی‌توانیم تفاوتی ایجاد کنیم. اگرچه گاهی کوچک‌ترین کارها می‌توانند تفاوتی عظیم و چشم‌گیر در زندگی فرد دیگری به‌وجود آورند. ما از طرق مختلفی می‌توانیم محبت خود را به دیگران نشان دهیم و نیازی به کارهای خارق‌العاده نیست. به یاد داشته باشید که کوچک‌ترین و جزیی‌ترین کارها می‌توانند تفاوتی ایجاد کنند. مثل: لبخندی ساده، باز کردن دری به روی دیگری، نوشتن یادداشتی محبت‌آمیز، به زبان آوردن کلمه‌ای پر مهر و محبت و...

 

نگاره: -
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۹ مشارکت کننده