مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند. مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر که غذایی نداشتند، زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار بهقصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را میخورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانهی خود رفت و یک سکهی طلا بهدهان برگشت و آن را در کاسهی خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد.
فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد. به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر میآورد و یک سکه میگرفت، تا اینکه خانوادهی آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و یه پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد.
پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکهای در کاسهی او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکهها را از لانهی او بردارد. فردای آن روز وقتی مار میخواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را هلاک کرد.
مرد از مکه برگشت. ماجرا را فهمید. کاسه شیری برداشت، به آن محل رفت، مار آمد شیر را خورد و سکهای آورد در کاسه انداخت. مرد از او عذرخواهی کرد. مار در جواب گفت : تا مرا دُم، تو را پسر یاد است - دوستی من و تو بر باد است.
داستان کوتاه مرد سوگوار و مار دم بریده
۵
از ۵
۱۴ مشارکت کننده