داستان کوتاه فرار از زندگی

داستان کوتاه فرار از زندگی

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می‌خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان‌ها را به من بیاموزی؟ استاد گفت: واقعا می‌خواهی آن را فراگیری؟ شاگرد گفت: بله، با کمال میل. استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن. مکالمات بین کودکان به این صورت بود:
ــ الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
ــ نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
ــ اصلا چرا من هیچ‌وقت نباید فرار کنم؟ و حرف‌هایی از این قبیل...
استاد ادامه داد: همان‌طور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. انسان نیز این‌گونه است. او هیچ‌گاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی‌دهد. تو از من خواستی یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می‌کنم؛ «تلاش برای فرار از زندگی»!

۵
از ۵
۱۵ مشارکت کننده