روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثهای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمیخواهم. نه چشمانی تیز و نه جثهای بزرگ. نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شبتاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد، بزرگ است، حتی اگر بهقدر ذرهای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان میشوی.
و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او میتابد. روی دامن هستی میتابد. وقتی ستارهای نیست، چراغ کرم شبتاب روشن است و کسی نمیداند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
داستان کوتاه کرم شبتاب
۵
از ۵
۱۶ مشارکت کننده